۹ ژانویهدو هزار و بیست.....
ساعت: ۱۲ ظهر
دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.....کفشهام رو پوشیدم....وقت رفتن بود.....سه ساعت دیگه پرواز داشتم.....وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچههاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثهی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).....
درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خوبی پشت سر گذاشتم......الان فقط تنها ارزوم دیدن روی ماه خانوادم هست و بس....امیدوارم ببینمشون و امیدوارم بتونم برگردم و راهم رو ادامه بدم....
این دیالوگ من به خودم به این خاطر تکرار شد که یک پستی دیدم که به یادم اورد و بی اختیار اشکهام ریختن و ریختن و ریختن.....